سرنوشت یک پارچه گلدوزی شده یک اسیر جنگی
سرباز عراقی وقتی داشت مرا میگشت پارچه را پیدا کرد و از من گرفت. گفتم: «من همین یادگاری را از اینجا دارم.» صدایمان که در حال یکیبهدو بودیم بلند شد. از من اصرار و از او انکار. آزاده سرافراز «هوشنگ پایدار» از جمله آزادگان اردوگاه ۲۰ تکریت است. او درباره روزهای پایانی اسارتش روایت می
سرباز عراقی وقتی داشت مرا میگشت پارچه را پیدا کرد و از من گرفت. گفتم: «من همین یادگاری را از اینجا دارم.» صدایمان که در حال یکیبهدو بودیم بلند شد. از من اصرار و از او انکار.
آزاده سرافراز «هوشنگ پایدار» از جمله آزادگان اردوگاه ۲۰ تکریت است. او درباره روزهای پایانی اسارتش روایت می کند: روز چهارشنبه ۲۴ آذرماه ۱۳۶۹ خبر تبادل را شنیدیم. از شدت خوشحالی اردوگاه روی هوا رفت.چند روز قبل از آزادی با خطی که یکی از بچهها نوشته بود، روی پارچهای که تهیه کرده بودم، گلدوزی کردم. چون قشنگ شده بود، میدانستم اگر عراقیها این پارچه را ببینند از من میگیرند! صبح وقتی در را باز کردند و آمارگرفتند، صلیب از ما بازدید کرد.
سرباز عراقی وقتی داشت مرا میگشت پارچه را پیدا کرد و از من گرفت. گفتم: «من همین یادگاری را از اینجا دارم.» صدایمان که در حال یکیبهدو بودیم بلند شد. از من اصرار و از او انکار. یکی از افسران عراقی این موضوع را دید و آن سرباز از ترس پارچه را، که حسابی مچاله شده بود، به من برگرداند. البته تلافیاش را با لگدی که به من زد درآورد. هُلم داد و گفت: «برو گمشو!»
گلدوزیام را برداشتم و پریدم سوار اتوبوس شدم، انگار هیچ درد دیگری نداشتم. به مرز خسروی رسیدیم. وارد خاک ایران و مرز خسروی که شدیم دیدم که همه فریاد میزنند: «هوشنگ پایدار …» برایم خیلی عجیب بود که کسی مرا به اسم صدا میکند. یکی از اقوام ما که سرباز هلال احمر بود و آمده بود مأموریت مرا دید و شناخت. من در نگاه اول او را خوب نشناختم. چون اجازه ندادند من پیاده شوم آن سرباز آشنایمان از اتوبوس بالا آمد و با من روبوسی کرد و خودش را معرفی کرد. دیگر او را میشناختم.دیدار من با یک خویشاوند اولین دیدارم در وطن بود.
منبع: ایسنا
سرباز عراقی وقتی داشت مرا میگشت پارچه را پیدا کرد و از من گرفت. گفتم: «من همین یادگاری را از اینجا دارم.» صدایمان که در حال یکیبهدو بودیم بلند شد. از من اصرار و از او انکار. یکی از افسران عراقی این موضوع را دید و آن سرباز از ترس پارچه را، که حسابی مچاله شده بود، به من برگرداند. البته تلافیاش را با لگدی که به من زد درآورد. هُلم داد و گفت: «برو گمشو!»
گلدوزیام را برداشتم و پریدم سوار اتوبوس شدم، انگار هیچ درد دیگری نداشتم. به مرز خسروی رسیدیم. وارد خاک ایران و مرز خسروی که شدیم دیدم که همه فریاد میزنند: «هوشنگ پایدار …» برایم خیلی عجیب بود که کسی مرا به اسم صدا میکند. یکی از اقوام ما که سرباز هلال احمر بود و آمده بود مأموریت مرا دید و شناخت. من در نگاه اول او را خوب نشناختم. چون اجازه ندادند من پیاده شوم آن سرباز آشنایمان از اتوبوس بالا آمد و با من روبوسی کرد و خودش را معرفی کرد. دیگر او را میشناختم.دیدار من با یک خویشاوند اولین دیدارم در وطن بود.
منبع: ایسنا
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰